اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۰

کس چون تو نبودست و نخواهد پس ازین بود

در باغ جهان میوه مقصود همین بود

در کعبه و بتخانه در من نگشادند

مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود

دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست

تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود

لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو

هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود

از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم

در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود

تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد

کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود

کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی

با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود