اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

جان هلاک از شوق و یار از دیه ما می‌رود

تشنه مردم چشمه حیوان به صحرا می‌رود

گرد و دین در فراقش از ملاحت سوخت سوخت

یار من یا رب سلامت باد هرجا می‌رود

در دو عالم هر کجا صیدی بود نخجیر اوست

او به قصد دیدن غمدیده عمدا می‌رود

ناصحم گوید که بنشین در پِیَش صحرا مگیر

چون کنم؟ گرمی نشینم جان شیدا می‌رود

می‌رود آن شوخ و فریاد اسیران در پیش

شاه خوبان است و با صد شور و غوغا می‌رود

بازش آرای هم‌نشین و فتنه بنشان کان سوار

پای اگر در زین درآرد فتنه بالا می‌رود

در بر بازار حسن او که صد یوسف کم است

اهلی از جوش خریداران به سودا می‌رود