نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمنسوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لالهزار
بس که خون دل ز چشمم تا به دامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کآتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش به گلخن میرود