اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند

وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند

نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب

بخت ستاره سوخته در احتراق ماند

من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم

زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند

جان در هوای کوی تو از من برید دل

تا حشر در میان من و جان فراق ماند

شد در حریم وصل جهانی به اتفاق

محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند