اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

لعلت بخنده هرچه دلم از تو خواست کرد

صد وعده دروغ بیک خنده راست کرد

مقصود ما هلک شدن بود غایتش

عشق تو آنچه غایت مقصود ماست کرد

برقی ز آفتاب رخت درچمن فتاد

بازار گل چو خرمن مه روبکاست کرد

دیدی که چشم مست تو چون خواست قتل ما

نگذاشت جای آشتی و هرچه خواست کرد

باور مکن که چرخ جفا کار کج نهاد

کاری چنانکه خاطر ما خواست راست کرد

اهلی برید دل ز طمع ای شکر لبان

از جان گذشت و آنچه مراد شماست کرد