اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳

از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟

روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟

ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن

دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟

از خون دل کنار و برم لاله زار شد

خود در میان آتش و گل در کنار چند؟

وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک

چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟

عمری بود که منتظر جان سپردنم

مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟

شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت

عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟