اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

رقیب از کوی آن دهقان پسر رفت

بیا ساقی، که مرک از ده بدر رفت

بده جام می صافی که از دل

غبار غم بصد خون جگر رفت

زرشک حال خورشید از شفق پرس

که در خون جگر روزش بسر رفت

شب هجرم ندارد صبح گویا

چراغ صبح بر باد سحر رفت

مگو ای عاشق از کشتن حذر کن

چو عاشق شد کسی کار از حذر رفت

چراغ دیده ام گردید بی نور

دمی کان نور چشمم از نظر رفت

به دستاویز سر میخواست اهلی

که در کویش رود سر پیشتر رفت