اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

شمع روی تو نه افروخته چشم من ازوست

این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست

دست در گردنت آن زلف بهل تافکند

که ترا خون من سوخته در گردن ازوست

دهنت گرچه بود مرهم دل هیچ نگفت

که دل ریش مرا اینهمه خون خوردن ازوست

یارب از باد خزانی ورقش زرد مباد

آن گل تازه که فیروزی صد گلشن ازوست

آه از آنشوخ پریزاده که صد عاشق زار

مست و مجنون و جگر سوخته در گلخن ازوست

خرمن حسن بتانرا مژه در پاشم

خوشه چین است که آرایش صد خرمن ازوست

اهلی از سینه برون کن دل خونین شده را

ز آنکه آلودگی دیده ترا دامن ازوست