اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

آتشی دردل من شمع رخت درزده است

که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است

از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق

همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است

نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن

پای در خون دلم همچو کبوتر زده است

نفس باد صبا تا خبری از تو رساند

هر نفس در دل من آتش دیگر زده است

یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای

کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است

زر رخساره اهلی برواج است ز عشق

خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است