اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

مریز بی گنهم خون که جست و جویی

قیامتی و سیوالی و گفت و گویی هست

بزیر پای تو صد سر ز آرزو خاک است

بیا که در ما سرما نیز آرزویی هست

گمان مبر که به بیداری و جگر خواری

میان ما و سگت فرق جز بمویی هست

بخاک جرعه چه ریزی بروی من میریز

ز خاک اگر چه کمم آخر آبرویی هست

تویی که در خم چوگان چو ماه چاردهت

بهر کناره میدان شکسته گویی هست

بغیر من که چو خار از گل تو محرومم

بقدر خود همه را از تو رنگ و بویی هست

بکوی میکده دردی کشان خوشحالیم

خوشیم تا قدری باده در سبویی هست

هنوز با همه آلوده دامنی اهلی

ز ابر رحمت آن یار شست و شویی هست