اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت

خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت

خاری که از ره تو بپای دلم خلید

تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت

کارم بجان رسید ز زخم زبان خلق

جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت

هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع

دود دلم بگنبد افالک بر نرفت

رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند

دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت

مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت

با سوز گریه شب و آه سحر نرفت

اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک

بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت