اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

خونم به جور تیغ تو در گردن خودست

هر کس با تو دوست بود دشمن خودست

مستانه سرو ناز تو ره میرود مگر

سرمست جلوه ای خرامیدن خودست

خار ره تو هر که بسوزن کشد ز پا

همچون مسیح خار رهش سوزن خودست

جز تیغ دوست کیست که فریادرس شود

ما را که کار دل همه در گردن خودست

هرگز نظر به خرمن عالم نمی کند

اهلی که خوشه چینی اش از خرمن خودست