اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است

ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است

غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند

عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است

میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند

بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است

تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود

مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است

پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا

این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است

روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا

ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است

پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو

در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است