اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست

قیامت است که در روزگار ما برخاست

اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار

چو در کنار نشست از میان صفا برخاست

به هر چمن که چو آب روان خرامیدی

پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست

وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم

چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست

جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو

نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست