شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازکاندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کارِ گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سَرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش درافتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل به در چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستانِ خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کارِ سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختیِ کارِ گل
هر آن کس که جورِ بزرگان نبُرد
نسوزد دلش بر ضعیفانِ خُرد
گر از حاکمان سختت آید سخُن
تو بر زیردستان درشتی مکُن
نکو گفت بهرامشه با وزیر
که دشوار با زیردستان مگیر