اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

ز فتراک‌ِ سوارِ من ، چه معراجی است آهو را

سرِ آن آهویی گردم ، که قربان می‌شود او را

نکوخویی ز خوبان ، رشکِ عاشق بار می‌آرَد

از آن نیکویان دل می‌دهم خوبان بدخو را

به محراب دعا ابروی او می‌جویم و چون من

دعاگویی‌ست در هر گوشه آن محراب ابرو را

کنون سختست محرومی که بعد از آشنایی‌ها

سر بیگانگی با من بود آن سرو دلجو را

از آن یوسف چو یعقوبم کجا روشن شود دیده

که بویی هم دریغ آید ز من آن عنبرین‌بو را

دل من گر پریشان شد مبادا زلفش آشفته

سر چوگان سلامت باد اگر زخمی رسد گو را

به یاد وصل او اهلی مکن افغان که در بزمش

ملک چون درنمی‌گنجد که یاد آرد سگ کو را