نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن بر هم دل جمعی پریشان را
ز لعل میپرستت خودپرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
ز درد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمیسازد درون سینه ریشان را