اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

گر التفات بود شمع مجلس ما را

به کیمیای نظر زر کند مس ما را

مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت

بجای مردم چشم است نرگس ما را

تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو

چه جای فهم بود عقل بی‌حس ما را

به غیر علم نظر درس ما نگفت استاد

نبود علمی ازین به مدرس ما را

مگو که بتکده از چیست خانه دل تو

که طرح کار چنین شد مهندس ما را

بزرگوار خدایا مراد ما این است

که یار کس نکنی یار و مونس ما را

در آب خلوت اهلی که مجلس انس است

ز شمع چهره برافروز مجلس ما را