جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۸

جز تو روشن نبود دیدهٔ بیخواب کسی

بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی

رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود

آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی

آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر

نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی

از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست

درگه عشق بجز ما نبود باب کسی

ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند

ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی

کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا

نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی