جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۸

صورت حالش دگرگون شد ز گل رخساره‌ای

کار دارد با دل مومینم آتشپاره‌ای

العطش گویان ز هر مژگان زبان بیرون فکند

بسکه گردیده است چشمم تشنهٔ نظاره‌ای

یک نگه کافی است چون شمع از برای شش جهت

چشم مستش را که دارد هر طرف آواره‌ای

رفتی و از خار خارت در چمن گردیده است

چشم تر هر نرگس و هر گل دل صدپاره‌ای

می‌برد از خویشتن ما را حنای پنجه‌اش

می‌برد جویا ز دست امشب، حریفان چاره‌ای!‏