جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۳

نور عرفان در دل صافی ضمیران برده راه

مطلع خورشید زیبد در بیاض صبحگاه

بس بود روزی که روها از گنه گردد سیاه

برگ عیش اهل ندامت را زبان عذرخواه

می نماید فیض جمعیت ضعیفان را قوی

کاروان مور زنجیر است چون افتد به راه

عیب نخوت بر نتابد طینت اهل کمال

ماه نو از ناتمامی کج نهد بر سر کلاه

آفتاب من چو برگیرد نقاب از فرط شوق

همچو شبنم می روم از خویش با بال نگاه

بحر رحمت می شود در سودن مژگان بهم

قطرهٔ اشکی که بارد چشمت از بیم گناه

تا زخود بیرون نیایی کی به مقصد می رسی

آنکه جویا رفته است از خود به خود برداشت راه