جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۰

شمعی که مرا روشنی جان تن است آن

زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن

دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم

داغی که ز دست تو بود چشم من است آن

در موج لطافت شده پنهان تن سیمش

گل پیرهنان! نکهت گل پیرهن است آن

گردد ز نسیم دم سردم متبسم

ای همنفسان غنچهٔ گل یا دهن است آن

امروز درین باغ نباشد به از اویی

چون نرگس و گل چشم و چراغ چمن است آن

خون دل یاقوت چکد از لب لعلش

جویا که گفتار چه رنگین سخن است آن