جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۸

شد خیال رویش از بس آشنای چشم من

صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من

حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست

چشم بیتابی چو عینک در قفای چشم من

بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام

ای غبار رهگذارت توتیای چشم من

من که و نظارهٔ روی سیه چشمان کجا؟

آنچه اکنون بیند از هجران سزای چشم من

برامید نعمت دیدار از هر گردشی

کاسهٔ در یوزه گرداند گدای چشم من

آنچه آن را خلق نقش پا تصور می کنند

مانده در خاک سر کوی تو جای چشم من

پنجهٔ مژگان دهد از مصقل موج سرشک

در شب هجران او جویا جلای چشم من