جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۵

از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان

خندان بود چو لاله دل خونفشانشان

رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم

در انتهای وادی وحشت نشانشان

عشاق را شکست غم از بس رسیده است

عقد گهر شده قلم استخوانشان

رسیده است به جایی عروج مستی من

که گشته درد می ناب گرد هستی من

هزار شکر که از فیض خاکساریها

رسانده است به معراج پایه پستی من

می شود سبز نهال سخن از جوی دهن

معنی تازه بود قوت بازوی دهن

شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا

شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن