جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۸

بی جان بود قدح شب آدینه بر زمین

مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین

پاشید گل زشرم صفای تو در چمن

از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین

عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی

افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین

رطل هواگران زنم فیض گشته است

امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین

جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو

هر شام مهر را زند از کینه بر زمین