جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۵

از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم

عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم

مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق

عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم

اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما

خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم

ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست

سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم

شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم

بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم

جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد

هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم

پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم

خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم

یک دهن خنده سرانجام نیابد از من

هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم

آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است

چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟

من که پا در گلم از بار علایق چون سرو

دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم

من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟

من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟

قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود

خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم

خرم آن روز که از جوش ندامت جویا

قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم