دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کردهای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کردهای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کردهای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته میآیم
که پنداری در این ره جابهجا گم کردهای دارم
به غیر از سادهلوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کردهای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کردهای دارم