جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۶

خاکساری را چو نقش پای تا دل بسته ایم

خویش را چون جاده بر دامان منزل بسته ایم

حسنش از طفلی نمک پرورد شور عشق ماست

ما بجای مهره بر گهواره اش دل بسته ایم

شهد ناب از دیده می ریزد سرشک ما به خاک

تا دل خود را به آن شیرین شمایل بسته ایم

تا توان روز جزا با این نشانش یافتن

ما ز خون خود حنا ز دست قاتل بسته ایم

زور وحشت الفت ما را ز کویش نگسلد

دل به تار زلف آن مشکین سلاسل بسته ایم

در حقیقت غنچهٔ گلزار نومیدی بود

اینکه بر نخل حیات خویشتن دل بسته ایم

در پناه دردمندی از حوادث ایمنیم

ما که بر بازوی خود طومار از دل بسته ایم

خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود

ما لب خود را برای حل مشکل بسته ایم

حرز ما جویا دل پرمهر شاه اولیاست

رشتهٔ جان را از آن با این حمایل بسته ایم