نیست تنها بیرخت دشمن گریبان نالهام
رخنه اندازد جرسآسا به دامان نالهام
همره من گر شوی در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پریشان نالهام
لخت دل با خون حسرت بس که ریزد هر طرف
بیتکلف کرده عالم را گلستان نالهام
رخنه میاندازدش چون غنچه در جیب و بغل
گر رساند چرخ را دستی به دامان نالهام
نالهٔ نی میکند دل را همین سرگرم شوق
میشود آتشفروز صد نیستان نالهام
دل تپیدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوی گردون میرود جویا به سامان نالهام