شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیلرفتار هاموننورد
که باد از پیاش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر مرز و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیاباننوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بیگواه
من از حاتم آن اسب تازینژاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهیست
وگر رد کند، بانگ طبل تهیست
رسولی هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
بر آسود چون تشنه بر زندهرود
سماطی بیفکند و اسبی بکشت
بهدامن شکر دادشان، زر به مشت
شب آنجا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحبخبر
همیگفت حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همیکند دست
که ای بهرهور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن بادرفتارِ دُلدلشتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروّت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعیست اخلاق نیکو، نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوبتر ماجرایی شنو