جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۴

و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم

به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم

بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی

ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم

خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت

دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم

ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را

من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم

بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جویا

به گرد شهربند جسم یک دیوار نگذارم