ز بیدردان مرا وا می نماید زخم پنهانم
که لبهایش بهم چسبیده از شیرینی جانم
به رنگ صبح شد پاشیده از بس در دل شبها
خیال حسن پرشورش نمک در چشم حیرانم
ز بس دارد طراوت نوبهار حسن رنگینش
نماید خاک را گل سایهٔ سرر خرامانم
ز بیدردانم از من شکوه ای گر کند جویا
همیشه با دل پرخون به رنگ غنچه خندانم
خون حسرت لاله آسا در ایاغت می کنم
ای جگر از آتش دل باز داغت می کنم