جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم

ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم

سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا

پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم

من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟

پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم

خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم

هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم

عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش

که جام باده جویا مهر انور بود در دستم