جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۱

یار مست است امشب و من کامرانم از لبش

میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش

بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا

میستانم داد خود تا می توانم از لبش

ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم

منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش

غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح

بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش

بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم

گل کند مانند نی شور فغانم از لبش