بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را
که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد
بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
بزور پرتگالی زادهٔ بیباک یعنی می
فرنگ حسن را تسخیر کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسی را کز ضعیفی ها
شکست آماده باشد در پریدن شهپر رنگش
زبان شکوهٔ جویا مرصع خوان شکر آمد
چو یاقوت سرشکش شد نمایان بر زر رنگش