جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۶

بتی که برده دلم زلف عنبر بویش

نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مویش

چرا دلم نکشد ناز چشم دلجویش

که ناوک مژهٔ او بود ترازویش

کسی بود به جهان دوربین که پیش نظر

نهاد عینک از آیینه های زانویش

به شیشهٔ خانهٔ افلاک رخنه اندازد

چنین به خویش ببالد هواگر از بویش

شدیم خاک نشین دری که صد خورشید

ز پا فتاده تر از نقش پاست بر کویش

خوی حجاب ز رخ انجم انجم افشاند

چو آفتاب شود چهرهٔ با گل رویش

تو خال گوشهٔ ابرو مگو که مبتذل است

بگوی جویا زاغ کمان ابرویش