هرگز صدا نبرده در این بزم ره به گوش
افتاده است رسم فغان همنشین خموش
نامم شنید غیر و سرافکنده شد روان
چون سگ که خم نهد ر خود را ز درد گوش
دل زندگی مجوی ز بیگانه از سخن
آری چراغ بزم بمیرد چو شد خموش