جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

هرگز صدا نبرده در این بزم ره به گوش

افتاده است رسم فغان همنشین خموش

نامم شنید غیر و سرافکنده شد روان

چون سگ که خم نهد ر خود را ز درد گوش

دل زندگی مجوی ز بیگانه از سخن

آری چراغ بزم بمیرد چو شد خموش