جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹

هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش

غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش

چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل

موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش

کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای

در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش

نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش

نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش

مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق

دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش