جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۰

صبح شد ساقی همان مستی شب دارم هنوز

خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز

غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک

خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز

می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز

می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز

ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد

می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز

رنگ رعنایی که سرو جنت از وی برده فیض

بر زمین از سایهٔ خود ریزد آن بالا هنوز

ساقی از جام می اش مشت گلابی برفشان

شوخی او خفته در آغوش استغنا هنوز

می زند با قامت آن شوخ لاف همسری

شرم ناید سرو را با آن قد و بالا هنوز

رفت جویا آن گل رو از نظر زان رو مراست

مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز