جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۰

صبح شد ساقی همان مستی شب دارم هنوز

خنده ها بر گریه های بی سبب دارم هنوز

غنچه گر دارد مرا گردون ز دلتنگی چه باک

خندهٔ بی اختیار زیر لب دارم هنوز

۳

می کند با عشق، دل زورآزماییها هنوز

می رود دست و بغل چون موج با دریا هنوز

ضعف پیری شوق عشق و عاشقی از دل نبرد

می گشاید شیشه ام آغوش بر خارا هنوز

رنگ رعنایی که سرو جنت از وی برده فیض

بر زمین از سایهٔ خود ریزد آن بالا هنوز

۶

ساقی از جام می اش مشت گلابی برفشان

شوخی او خفته در آغوش استغنا هنوز

می زند با قامت آن شوخ لاف همسری

شرم ناید سرو را با آن قد و بالا هنوز

رفت جویا آن گل رو از نظر زان رو مراست

مردمک چون لاله داغ چشم خون بالا هنوز