جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۲

چون شود محو از دل خاکی سرشت ما غبار؟

کی به افشاندن رود از دامن صحرا غبار؟

ای نسیم از کوی او مگذر که می ترسم شود

در دلش بوی گل از نازک مزاجیها غبار

بسکه بیکس دشمنند ارباب دولت، می شود

گوهر از گرد یتیمی در دل دریا غبار

مهرهٔ گل ریزدم هر قطره اشک از چشم تر

دور ازو در خاطرم بگرفته از بس جا غبار

آمدی مستانه و غمها به شادی شد بدل

باد دامانت فشاند از چهرهٔ دلها غبار

من کی ام کز من توان رنجید آنکه بی سبب

کیست جویا؟ بنده، جویا؟ خاک ره، جویا؟ غبار!‏