جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۱

شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر

موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر

بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست

چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر

گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک

کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر

بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست

در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر

من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام

کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر