گر از بحرین چشمم ابر نیسان مایه ور می شد
صدف تفسنده مجمر می شد و اخگر گهر می شد
خوش آن روزی که از فیض می ام در بزم یکرنگی
دل از خود بی خبر یعنی ز جانان باخبر می شد
همای عشق گشتی سایه افکن گر به بحر و کان
سراسر گوهر اشک و لعل خوناب جگر می شد