جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۶

زمی حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد

چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد

اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمی آهم

چنان کز نوک مژگان اشک پیکان از خدگ افتد