زمی حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد
چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد
اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمی آهم
چنان کز نوک مژگان اشک پیکان از خدگ افتد