بیرخت گل در چمن آشفتگیها میکند
غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا میکند
پیش پیش رنگ رخسار خود از خود میرویم
در چنین دوری که چشمت کار صهبا میکند
راز در هر دل که جا گیرد نفس نامحرم است
عاشقان را دم زدن چون صبح روشن میکند
باز دل را دیدهام جویا هلاک درد هجر
با سر زلف نکویان میل سودا میکند