جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد

غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد

اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها

هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد

دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را

اگر امروز دل خوش نیست کس فردا چه غم دارد

نماید مایه دار فیض باقی اهل همت را

کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد

ز بیداد نگه دانسته جویا چشم می پوشد

به جرم عشق بازی هر که دل را متهم دارد