چو شمع جلوه شبها عارض جانانه میسوزد
نگه در دیدهام بیتاب چون پروانه میسوزد
سراپا محشر پروانهام بیشمع رخساری
به تن هر قطره خونم بس که بیتابانه میسوزد
دمی بیشغل عشقت نیست دل در سینه میدانم
که این کودک ز آتشبازی آخر خانه میسوزد
شبی کز گرمخونیهای مینا چهره افروزی
ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه میسوزد
ز شمع جلوهاش بزمِ که روشن گشته است امشب
که بر بیتابیام جویا دلِ پروانه میسوزد