چون مصور صورت آن جان جانان میکشد
دست از صورت نگاری میکشد جان میکشد
قید تن جان مجرد بهر جانان میکشد
یوسف ما را محبت سوی زندان میکشد
این قدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان میکشد
رو بگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان میکشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان میکشد
بس که میپیچم به خود زنجیر میآرد برون
از جراحتهای من هرکس که پیکان میکشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان میکشد
دل به ذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچهآسا یک بغل چاک گریبان میکشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان میکشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان میکشد
میفریبد عام شیخ از وجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان میکشد
ای گرانجان این قدر لاف سبکروحی مزن
میشود تیرش ترازو در دل و جان میکشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل میکشید اکنون دل و جان میکشد