جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

هر دلی کز دست شد پابست اوست

پای بست حسن بالا دست اوست

سوختن صد داغ بر دل در دمی

کارهای عشق آتش دست اوست

ناوکش جست از دل و من بی خبر

نقد جان مزد صفای شست اوست

نه همین چرخ است ازو در وجد و حال

کف به لب آورده دریا مست اوست

هر که او جویا ز خود وحشت نکرد

راه صحرا کوچهٔ بن بست اوست