جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

چشم دل بگشا که جوش حسن اوست

برگ برگ انجمن آیینه دار حسن اوست

یک بغل چاک گریبان را کند گردآوری

با دل هر غنچهٔ گل خارخار حسن اوست

عار باشد عارضش را گر دهی نسبت بگل

چهره گشتن با مه و خورشید کار حسن اوست

عالمی از نرگس مستش خراب افتاده است

بوالعجب کیفیتی در روزگار حسن اوست

می کشان را می به قدر زور خود سازد به خراب

خواری عشاق جویا ز اعتبار حسن اوست