لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست
همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال
تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکتهسنجی با زبان خامشی دل میبرد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفلآرای شبستان خیالش میشوم
بیتکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سینهام
می فروشان جام صهبای زلالم آرزوست
برندارم از گریبان دست در هجران یار
در کف امّید دامان وصالم آرزوست
آرزوی شاهد و می بود جویا تاکنون
بعد از این از هر چه کردم انفعالم آرزوست